روزهای سخت
کوچلوی من منو ببخش که نمیتونم بیام
وبلاگت نفسم پس کی میای،مامان خیلی دلش گرفتس حالا هشت ماهه منتظرتم از19تیر رفتم کرمانشاه خونه مادربزرگت به خاطرکاربابایی تا20مرداد اونجابودم بابایی اومدکرمانشاه دلش واسم تنگیده بود منم ازفرصت استفاده کردم ویه ماشین لباسشویی خریدم یه روز قبلش یعنی 17 مرداد بابایی بادایی جونت رفته بود استخرشب دیراومدن حدودای 12شب که دیدم بابایی شلخته بایه همه وسایل داخل شد داییت بدون هیچ حرفی خوابید مامانم داشت دییوونه میشد هی میگفت چیشده تا آخرش بابایی پیشونیمو بوسید وگفت خانومم لطفا هیچ وقت توماشین داداشت نشین منم گفتم پس چرامن هرچی گفتم سرعت میره کسی گوش نداد،عزیزدل مامان داییت باسرعت120 چپ کرده بودن وچندمتراونطرف تر پرت شده بودن خداروهزارمرتبه شکر که سالم بودن خدادلش واسه مادربیچارم ومن سوخته بود فرداشم خواستیم برگردیمکه اتوبوس نبود مجبورشدیم تا بیستم صبرکنیم وقتی رسیدم خونه تاده ساعت خوابیدم